هوا سرد است و بارانی ، در انتهای بن بست استقلال در کنار دکه ی سفید رنگ روزنامه کافه ای دنج به تازگی واقع شده . چند روزیست بی وقفه و فارغ از واقعیت بر صندلی چوبی ای نشسته و در خیال خود به دنبال تو می گردم . من خسته ام ؛ آن زمان که سوز سردی می وزید نالان یقه پالتوی مشکی رنگم را سفت چسبیده بودم و به زمین و زمان حرف نثار می کردم ، اکنون در زیر سایه بان قرمز رنگ نشسته ام و با بدخلقی قهوه ام را مزه مزه می کنم ، سیگار هایم تمام شده و من عاجزانه نسخ یه نخ سیگار را برای رهایی از تو دوباره و دوباره طلب می کنم . حال و هواییست شهر عاشقی مان ، گفته بودم چشمانت روشنایی زندگیست؟ چند بار بودنت را فریاد زدم؟ ده بار؟ صد بار؟ نمی دانم .. سعی دارم با مدادی تراشیده شده بر دفترم چشمان شب دارت را نقاشی کنم . من ناتوانم در مقابل زیبایی تو جانم .. این را هم گفته بودم بودنت حکم زندگیست؟ حال با نبودت مانند طفلی گمشده ناله می کنم . من تو را می خواهم .. نه عکس های سیاه و سفیدت را .. نه پیراهن سفید رنگت را .. من با رفتنت تا به حال هزاران دفعه مرده و از زیر خاک بر گشته ام . در این شهر بزرگ کجا به دنبالت بگردم؟ برای بار دوم در نیمی از روز خسته ام .. شاید اگر به خانه بروم و کمی در خوشخوابت استراحت کنم بهتر شوم . نه؟